جمع نویسی یک داستان

جمع نویسی حاصل تلاش جمعی اعضای کلاس های ادبیات خلاق است . نحوه ی کار با ارائه ی یک سطر داستانی توسط مسئول کلاس و ادامه دادن آن توسط اعضاء انجام می پذیرد یعنی هر هنر جو موظف است سطر داستانی پیش از خود را کامل کند ... حاصل این کار جمعی داستانی میشود از جنس صدای همگی ... تجربه اول با ویرایش خانم سولماز صادقزاده تقدیم می گردد :    

(کلاس ادبیات خلاق ، ترم سوم ، تعداد اعضاء 25 نفر ، مسوول گروه : وحید ضیائی ) 

 

روزگار عجیب

  

روزگار ی بود عجیب! ساعت به وقت بیداری، کتاب را بستم. باغ توی چشم های پنجره ی روبرو باد می خورد. قاصدک در زد. بوی همیشه ی ناگهانی ها آمد. گفتم: لابد باز خبر از عشق آوردی که سر زده آمدی، قاصدک بگو چرا چرا در وقت سحر که قیامت صبح عشق است آمدی؟

عشق خندید و گفت: برو بالاتر و دمپایی آبی ات را از پشت بام که شب با خنده های بسیار انداخته ای بیاور!

قاصدک بلند شد، شاعرانه با ملودی باد رقصید و رفت به بیکرانه ها...چشمان منتظر را عاشق کرد و بازگشت...

این دفعه همراه شانس در زد، عشق و شانس با هم نجوا کردند، باد وزیدن گرفت، درخت ها آب شدند... شدم مترسکی که یک دستش کلاغ است و دست دیگرش بادبادک! با بی رنگی روی اعصاب تک تک مولکول های آب راه رفتم، کنار تخته سنگی، پلک هایم را به هم فشار دادم، تونالیته های سیاه و سفید روی افکارم سنگینی می کردند، رنگ ها آرام آرام خود را بالا کشیدند و همراه با ذره های حبابی که خود را از حصار مولکول های آب بیرون می کشیدند همراه شدند، نزدیک به آسمان، آینه ای بالای سرشان بود هر چه پیش می رفتند بیشتر خود را به نور می رساندند بیشتر از همه رنگ آبی بود که خود را از عمق رود نگاهش به نور متصل می کرد بازی آبی میان رنگ ها جلوه ای بود که حتی خود قاصدک از دیدنش در حیرت بود در لحظه ای که آسمان و زمین داشتند یکی می شدند صورتم سرد شد، بدنم  لرزید، چشم هایم را که باز کردم تازه فهمیدم نه قاصدکی بوده نه مترسکی، نه کلاغی! من بودم که وسط سهراب و فروغ و پروین و حافظ و سعدی و همه ی کتاب های شعرم خواب می دیدم...

باز گفتم که نمی شود از سر شروع کنم! او فقط نگاه می کرد یک باره گفت: من راه ناپیموده را هزار بار پیموده ام تا رسیدم به اینجا؛ گفت: بوی ناگهانی های عروسک گم شده ی دختر بچه ای را به یغما بردم...

گفتم دلم برایت تنگ شده  بود چقدر افسرده شده ای!پیری تمام صورتت را خط خطی کرده!

با آه و ناله گفت: به یاد آرزو های خوش جوانی می افتم...

نفسی از ته دل کشید تا حرفش را کامل کند اما باد لب به سخن باز کرد...

خاطره ها با تمام جزییاتشان پیش چشمم زنده شدند رسیدم به شروع زندگی به او به من... هر ثانیه و لحظه ام را برای دیدنش انتظار می کشیدم  اما چرا آن اتفاق  برای من و او افتاد؟او زندانی میله های آهنی شد و من محبوس رویاهای شیرین گذشته! یاد آوری آن روزها چه تلخ است! من گناه کردم اما او حبس ابد خورد! پنجره را باز کردم تا قاصدک را رها کنم! باد بوی موهای او را به مشامم رساند چشمانم را بستم کسی گفته بود قاصدک خبرهای خوب می آورد مشتم را باز کردم و قاصدک را به باغ سپردم... حالم خوب نیست این بار به امید روزهای خوب قاصدک را رها می کنم شاید این قصه جور دیگری نوشته شود آن گونه که نه من و نه او با ناگهانی های دیروز، امروز را از دست ندهیم...     

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد