به منسبت میلاد بی بی دو عالم و روز مادر

حدود 14 سال پیش ( 22 سالگی ام ) این یادداشت در هفته نامه شور ( 21 مهر 81 ) منتشر شد . نوعی باز خوانی شعر « ای وای مادرم شهریار است » به قلم و زبان آن زمانم . هر چند ویرایش آن و برخی تغییر نظر ها لازم به نظر می رسید اما حیفم آمد دست به ساختار و نحو کلامی ببرم که سابقه ی خاطره ای و تاریخی برایم دارد )

خوانش شعر « ای وای مادرم » استاد شهریار /  وحید ضیائی

« آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا و ول می خورد

هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سر و کار خویش بود

بیچاره مادرم

هر روز می گذشت از ین زیر پله ها

آهسته تا به هم نزند خواب ناز من

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد

با پشت خم از این بغل کوچه می رود

چادر نماز فلفلی انداخته به سر

کفش چروک خورده و جوراب وصله دار

او فکر بچه هاست

هر جا شده هویج هم امروز می خرد

بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها

او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش

آمد به جستجوی من و سرنوشت من

آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد

آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال

هر شب

درآید از در یک خانه ی فقیر

روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان

او را گذشته ایست سزاوار احترام

تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر

در باغ بیشه خانه مردی است با خدا

هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری

اینجا به داد ناله مظلوم می رسند

اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل

مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق

در باز و سفره ، پهن

بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند

یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه

او مادر من است

انصاف می دهم که پدر راد مرد بود

با آن همه در آمد سرشارش از حلال

روزی که مرد روزی یک سال خود نداشت

اما قطار ها ی پر از زاد آخرت

وز پی هنوز قافله های دعای خیر

این مادر از چنان پدری یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خیل

او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود

خاموش شد دریغ

نه او نمرده است می شنوم من صدای او

با بچه ها هنوز سر و کله می زند

ناهید لال شو

بیژن برو کنار

کفگیر بی صدا

دارد برای نا خوش خود آش می پزد

او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت

اقوامش آمدند پی سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود

بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند

لطف شما زیاد

اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :

این حرفها برای تو مادر نمی شود

پس این که بود ؟

دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید

لیوان آب از بغل من کنار زد

در نصفه های شب

یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب

نزدیک های صبح

او باز زیر پای من اینجا نشسته بود

آهسته با خدا

راز و نیاز داشت

نه او نمرده است

نه او نمرده است که من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خیال من

میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست

کانون مهر و ماه مگر می شود خموش

آن شیر زن بمیرد ؟ او شهریار زاد

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

او با ترانه های محلی که می سرود

با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت

از عهد گاهواره که بندش کشید و بست

اعصاب من به ساز و نوا کوک کرده بود

او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت

وانگه به اشک های خود آن کشته آب داد

لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز

تا ساختم برای خود از عشق عالمی

او پنج سال کرد پرستاری مریض

در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ هیچ

تنها مریض خانه به امید دیگران

یکروز هم خبر که بیا او تمام کرد

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود

پیچیده کوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه

طومار سرنوشت و خبر های سهمگین

دریاچه هم به حال من از دور می گریست

تنها طواف دور ضریح و یکی نماز

یک اشک هم به سوره یاسین من چکید

مادر به خاک رفت

آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش کرد

او هم جواب داد

یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه

معلوم شد که مادره از دست رفتنی است

اما پدر به غرفه باغی نشسته بود

شاید که جان او به جهان بلند برد

آنجا که زندگی ستم و درد و رنج نیست

این هم پسر که بدرقه اش می کند به گور

یک قطره اشک مزد همه زجر های او

اما خلاص می شود از سر نوشت من

مادر بخواب خوش

منزل مبارکت

آینده بود و قصه ی بی مادری من

ناگاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ

من می دویدم از وسط قبر ها برون

او بود و سر به ناله بر آورده از مغاک

خود را به ضعف از پی من باز می کشید

دیوانه و رمیده دویدم به ایستگاه

خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع

ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه

باز از آن سفید پوش و همان کوشش و تلاش

چشمان نیمه باز

از من جدا مشو

می آمدیم و کله من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب می کنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم

خاموش و خوفناک همه می گریختند

می گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد

یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان

می آمد و به مغز من آهسته می خلید

تنها شدی پسر

باز آمدم به خانه چه حالی نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود

بردی مرا به خاک سپردی و آمدی

تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر

می خواستم به خنده در آیم ز اشتباه

اما خیال بود

ای وای مادرم . »

اگر قبول داشته باشیم که لطافت طبع و سخن به قول حافظ خدا داد است و دلنشین شدن آن جز به قبول قرار گرفتن در درگاه معشوق ازلی نیست شهریار نیز یکی از همین افراد است که حسن کلام و کمال طبع و روح لطیف او ما را سرشار از مجتبی می کند که آشنای دور ماست هر چند در این زمانه مرد افکن مهر کش تفسیر و تائید این مقولات دلیل بر کهنگی فکر قلمداد می شود اما واقعیت  اینجاست که : سر فرو برده به آخورکی توان خورشید دید/ درک حق تن پرور دل مرده را مقدور نیست/ اما اگر خفاش دل را ابصر از هدهد کنیم/ کی توان گفتن همه ذرات عالم طور نیست.

با این مقدمه نگاهی کوتاه و مقصور به شعر «ای وای مادرم» شهریار می اندازیم:

این شعر با کلمه آهسته آغاز می شود: آهسته باز از بغل پله ها گذشت... همین آهسته و تصویر سازی عبور سایه از کنار دیوار خیال شهریار که محتاط و پاورچین پاورچین از کنار اتاق بیمار رد می شود و در عین حال دل آشوب بیماری فرزند را دارد بخوبی تصویر کل شعر را به ما تلقین می کند. تصویری خیال آلود و رویا آمیز، با جهت و گریزی گاه گاه به وقعیت و در پایان هر بند: یکه خوردنی سخت: بیچاره مادرم!

این فضا سازی یعنی رویا، واقعیت و اظهار درد و رنجی آنی، درست تصویرگر هزیان یک بیمار می تواند باشد و شهریار کودک بیمار سالها قبل دوباره با یاد مرگ مادر به آن دوران برگشته و در تب و تابی غریب سخت با رویایی کودکانه ی خود دست و پنجه نرم می کند. رویائی که در واقعیت عینی شاعر به تصویر می آید و او را در خلسه ای ناگزیر فرو می برد و ناگاه که از این آلام بیرون می آید، زهر تلخ یاد مرگ مادر ناله ای و آهی جانسوز بر زبان او جاری می کند.

پیرزن همیشه خسته شعر شهریار که به دنبال سبزی و آش و هویج و کار بیرون و داخل منزل است برای ما بسیار عینی است. نمونه بیشتر مادرانی ک در دوره خاص اجتماعی و تاریخی ایران همیشه محکوم وصله دار بودن جوراب و ضعیفه نامیده شدن بودند و از همین روست که شهریار در کوچه های برف زده به دنبال مادرش می خواند که: بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها...

اما ایرادی که به شهریار وارد است و متاسفانه در بعضی جاها هم صدق می کند اطناب کلام در شعر اوست شهریار انگار خود را موظف می داند همه قافیه های موجود را انتخاب کند و گاهی در یک غزل بلند تنها بیت اول و دوم زیبا و ماندنی می نماید و دیگر قوافی به علت ثقلت یا عدم همنشینی مناسب روح و روان زیبای شعر را می آزارد یا او می خواهد به هر طریق شده همه خاطراتی را که منسوب به مادر اوست به قلم کشد و یاد آوری کند و شاید با این کار به قول خودش نام او را جاوید سازد که او شهریار زاده اما یکدست نشدن موضوع به شعر لطمه می زند. فصل واقعیت و خیال در هم نمی آمیزد و شعر وصله دار به نظر می آید جالب اینکه در چند بندی که اینگونه عمل شده است استفاده از استعاره ها و کنایات و صناعات ادبی نیز مصرفی و کم جان است تکراری و ناموزون: (بند 3: چراغ نیمه جان و روشن شدن خانه) بعلاوه دیگر از یکه خوردن های آخر بند خبری نیست (بند 3 و 4 و 5) اما نکته مثبت در این سر بند استفاده از کلماتی مثل مدیر، قطار، دادگستری، موکل، پیت نفت و ... است که در کنار ترکیبات قدیمی خوب جلوه می کند و قدرت شاعری را نشان می دهد که با آشنائی کامل به شعر گذشتگان در استفاده آنها در شعر به اصطلاح نوی امروزی موفق است ولی باز این عامل دلیل نمی شود که به کل شعر تعمیم داده شود و در کل در این بندها نوعی گسست عاطفی دیده می شود.

باز در بند 6 شاهکار می آفریند. اصطلاحاتی چون سر و کله زدن با بچه ها، فضا سازی رویا گونه، عوض شدن ریتم شعر و صدای مادر که یکباره در بطن شعر ظاهر می شود و جانی به خواننده می دهد و حس آمیزی زیبائی را به وجود می آورد:

کفگیر بی صدا/ دارد برای ناخوش خود آش می پزد.../

صدای سکوت کفگیر رابط حس مادر و پسر، چه لحظه هائی را شهریار به تصویر می کشد و چقدر ایجاز و عاطفه در این سطر موج می زند... خدا می داند...

سطر آخر بند هفت: ./اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت:/ این حرفها برای تو مادر نمی شود.../شاهکار حس و عاطفه؛ به دنبال آن شهریار ناباور از مرگ مادر دوباره در عالم واقع مادر را می جوید، در سایه ها، در نصفه های شب، در رد شدن لحاف از کنارش... و زمزمه مادر را با خدای خویش می شنود. گوئی صدای کلمه مادر و فریاد مادر مادر شهریار در بطن شعر می آشوبد:

/مادر نمرده است.:

از بهترین بندهای شعر بندهای 9 و 10 می باشد. شاعر دلیل شاعر شدنش را در حیطه عاطفی و فلسفی ذهنی خویش، آهنگ سمفونی لای لای مادر می داند. ققنوس مادر در سوختن خود شهریارزاه است.

شعر و نغمه مادر شهریار مثل همه مادران برای به خواب بردن کودک است: نسخه های موزونی است که گوش را می نوازد و در عین حال گوئی آهنگ غم انگیز غربت همه مادران تاریخ را بر دوش می کشد: میزاث دار دردها، تبعیض ها و فریادهای در نطفه خفه شده مادران زجر دیده...

شهریار تحمل جور و جفای محبوب را از همان دوران کودکی می آموزد. راستی اگر روح وفاداری و عشق ورزیدن بی توقع را مادر به شهریار انتقال نداده بود شهریار بعدها چه می کرد:/ کاهش روی تو من دارم و من می دانم/ که تو از دوری خورشید چه ها می بینی/ بند یازده همان عیب پیشین را دارد... کاش شهریار در فواصل این بندها سکوت می کرد!

اما از بند 12 به بعد که شهریار ما را وارد قصه خوابی می کند که با رویا آمیخته، وضع عوض می شود. وقتی از قم می گذرد شاعر به خوبی می تواند تقابل حالت درونی خود را نسبت به عوامل طبیعی که مأنوس مسافرند را به تصویر کشد... راه عبوس، پیچی که فحش می دهد، خطوط کج و کوله جاده و ضجه به خاکسپاری مادر... .

در بندهای دیگر نیز همین ساده گویی و تلفیق خواب و رویا به اوج کمال می رسد. لفظ و محتوا هر دو درد را فریاد می زنند و کلمه ها در کنار هم تداعی گر صحنه ها می شوند:/ مادر به خاک رفت/ منزل مبارکت/.

و سفید پوشی که شهریار با فرار از او قبول مرگ مادر را انکار می کند:/ با آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش/ چشمان نیمه باز/ از من جدا مشو/ و باز به خود می آید... ولی دیگر خواب و رویا نیز تصویر مرگ مادر را در قاب می نگارند و صدائی در اعماق او تنها شدنش را نوید می دهد:/ تنها شدی پسر!/ پیراهن پلید مرا باز شسته بود.../ پلیدی پیراهن: نمود هر چه زیبائی است بعد از مادر، همه زیبائی ها که با وجود مادر بوی مادر را می دادند، هم اکنون نفرین می کشدش حس جدائی موج می زند و پیراهن پلید چه زیبا زشتی و جانفرسائی و درد درونی شاعر را آشکار می سازد. تعلقاتی که همه با وجود مادر معنی داشت بی وجود او می میرند... ولی نفس مادر هنوز در ایوان خیال شهریار است. او باور نمی کند که مادر رفته است... او باور نمی کند که دیگر مادر ندارد... حتی مادر برای رفتن آماده نیست! کنار حوض نشسته ... به او خیره شده، شاعر نمی خواهد باور کند که مادر مرده است... نه:

/بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟/ تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر.../ اما خیال بود/ ای وای مادرم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد