خوانش مادرانه

مام وطن و قصه ی هجران آدمی

( بازخوانی مادارانه ای از دکتر قدمعلی سرامی )

وحید ضیائی

1

چهار بند ماندگار حماسه زبان ِ مهر نشان ِ دکتر قدمعلی سرامی در میان شاهکار های اندکی که با موضوع « مادر » در ادبیات فارسی پدید آمده اند ، نمونه ایست شگرف و عمیق و نغز از لحاظ زبا ن و ساختار و شعریت . اگر چه سخنپرداز بزرگ قاجاری ایرج شیرین سخن با شعر « گویند مرا چو زاد مادر... » ، شهریار ملک تبریز با « ای وای مادرم ... » ، فریدون لحظه های بهار با « تاج از فرق فلک برداشتن ... » ، و اندک بسیاری دیگر در باب مادر و مادرانه ها سرایش هایی داشته اند اما این موتیف جهانی به نظرم کمتر از آنچه شایسته است در ادبیات این سرزمین آفریده ها داشته است . بطوریکه ادبیات فولکلور و بومی مناطق مختلف ایران ، اگر چه از زبان کودک دیروز و امروز ، وصف مادرانه هایی اندک شمار دارد ، اما لبریز از آواز لای لای مادرانه هایی ست که شاهکار های زبان مبدا هستند . چون لالایی های ترکی و کردی ...

این را گفتم تا اولن لزوم پرداختن به چنین موضوعی را که بند بند وجود هر آدمی وابسته آن بوده است اشاره ای داشته باشم ،  هم با یاداوری اشعار آفریده شده، ذهن شمای مخاطب را آماده ی شنیدن شاهکاری بی بدیل گردانم :

حماسه ،  زبان مهر ورزی به آن گونه که می پنداریم نیست . حماسه ، با گرز و شمشیر و نیزه و پیل بیشتر سر و کار دارد تا بوس و کنار و بزم .  رزم اولین اولویت پهلوا نی ست ، اگر چه در باستان ایران و شاهنامه هایش رزم و بزم توامان آمده اند اما خصوصیت وزن و دایره یواژگانی حماسه سرایی شاعر را از آفرینش لحظه های ناب دراماتیکی چون آن های لیلی و مجنون نظامی باز می دارد باز اگر چه بزرگ مردی چون فردوسی با همین زبان فاخر تراژدی رستم و سهراب را می آفریند و اشک با دلخستگی های مویه ی سهراب دریده پهلو بر چشم مخاطب می نشیند ، اما او تنهاست ، او فردو سی ست ! _ .

به هر حال زبان حماسه با واج های بلند و الفاظ تیز و دوایر احساسی رزمانه ، در بیان ریزه کاری های عاشقانه کمتر به کار رفته است . حال بیاییم و نظری به شعر سرامی بیندازیم . شعری که به مادرش تقدیم شده و بار ها از زبان او ، با چشم هایی گریان و صدایی بغض آلود ، آنرا شنیده ایم :

گرچه پیکار مرگ و او فرداست،

وطن من هنوز پابرجاست.

روزی این سالخورد دیر آسود،

می کند کوچ زی فراز و فرود.

نیمه‌ای را کشد زمین به کمند،

نیمه‌ای بر شود به چرخ بلند.

بهره‌ای در سپهر آویزد،

بهره‌ای با زمی در آمیزد.

وطن من اگرچه میرنده‌ است،

یاد او با من است و دیرنده است.

شاعر به مانند تراژی های بزرگ حماسی شعر  ا با پیکار آغاز می کند آنهام پیکار مرگ و آدمی ، جاودانه پیکاری که همه ی هستی تاریخی بشر در بازخورد و تظاهر و تعارض با چنین بایدی شکل گرفته است . آدمی همه ی توانش را به کار می برد تا به شکست مرگ ناگزیر به جاودانگی خدایی دست یابد ... اکنون نیز داستان با پیکار مرگ و مادر آغاز می گردد ( توجه به همریشه گی مرگ و مادر نیز خالی از لطف نیست ) .

واژه سوم واژه ی جاودانگی وطنی ست که در کارزار آدمی و مرگ باقی می ماند ، یعمی مادر به مثابه ی وطن ! این ترکیب و این نو اندیشه  برساخته ی ذهن شاعر است . او درد جاودانگی را در پیوند های خاکی جسته و اصالت را به هستی تناسخ وار آدمی بر مدار تسلسل جان می پندارد . مادر ، چون وطنی ست برای شاعر ، برای آدمی ، برای آدمیت ! شاعر حتی با هنوز آوردن و فردا خواندن بیت اول باور خویش را به جاودانگی حتی همین جسم فرتوت ، به مخاطب القا می کند . او فرض می داند که مرگ محتوم است و نیمه های زمینی و آسمانی به خاک و آسمان تحویل داده خواهد شد . و زمین و آسمان به هم دوخته می شوند تا مرگ آدمی به وقوع بپیوندد . آنچه را که جهان تاب بستنش را ندارد ، خیال آدمی ست . خیالی که در آن زاده می شویم ، زیست می کنیم و می میریم ، گویی شاعر جهان را و آزمون مرگ را با کشیده شدنش به عرصه ی خیال پردازی ، گردن می شکند ، و چون باور هستی خیالمند آدمی ، قدمتی به دیرینگی افسانه های مرگ دارد ، هستی آدمی را در زیستن خیال انگیزش می داند . « خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم ... » سرامی با یک تیر چند نشان زده است : امیدواری آدمی را در مصاف با مرگ ، امیدواری جاودانه توصیف می کند ، مادر را که در این مصاف به ناچار اسیر می گردد، وطن خویش می خواند و مرگ را چون بیگانه ای که گرچه مرز های او را در می نوردد اما ، آنچه از هجوم های تاریخی باقی می ماند و مانده برای هر کهن شهری ، نام آن شهر و داستان آن بوده است ! چه شهر هایی که در خیال داستان پردازی های آدمی هنوز معمورند . چه حاکمانی که سرنگون ! وطن و حرمت مرز های جانبودگی آدمی بیش و پیش از اینهاست !

2

یاد از آن جست و خیز پنهانی!

یاد از آن جنب و جوش طوفانی!

یاد از آن غرق، یاد از آن گرداب!

یاد از آن لرزه، یاد از آن سیماب!

یاد از آن جستجوی نافرجام!

یاد از آن خواب و یاد از آن آرام!

یاد از آن ظلمت زلالترین!

یاد از آن پرخروش لالترین!

یاد از آن دوره‌ی جنینی باد!

یاد از آن عهد خم نشینی باد!

آن شب قطبی سیاه و بلند،

شب نُه ماهه‌ی کمین و کمند.

و آن خروشان سرخ، هجرت خون،

واژگون، با سر آمدن بیرون.

شاعر مخاطب را ناگاه به جهان شگفتی از پرسش هایی عجیب می کشاند ... او از زبان از سفر برگشته ای دیر سال ، از مدینه ی اتفاق های شیرینی سخن می گوید که هر مصرع آن قصه ای نو در خود دارد : یادکرد از ماجراهایی عجیب : جست و خیز های پنهانی ، جنب و جوش های طوفانی ( تعارض و تضاد پنهانی بودن و طوفانی شدن ) ، اینکه سرشت آدمی برشده در سیماب و آبی ست غرق کننده ، محسور کننده ، جنین چون دیر سالی چراغ بدست در طوفانی از حوادث غریب به جستجوی نافرجامی از خویشتن مغروق دست می زند . ظلمت زلالی که فریاد هایی ست در آب ! در بهت مخاطب راوی پاسخ می دهد : دوره ی جنینی ... عهد خم نشینی !!! این استعاره ی زیبای خم نشینی دانه های به بلوغ رسیده و چهل روز چله نشینی چون چهار بند شعر - ، آن شب قطبی ( شب بی پایان جهان اول ) کمین و کمند ( اسارت و نیرنگوارگی تقدیر آدمی ) ، و تعبیر زیبای شاعر از تغییر جهان به هجرت اول آدمی ، هجرت از وطن نخستین به گذر گاه پسین ، و آن هجرت ، سرخ ! به رنگ جنون و معرفت و پرسش و نبرد و گرما و هیجان ... تعابیر هستی انسان در کره ی خاکی ! واژگون با همین افکار بیرون آمدن : که آدمی با اندیشه جهان را عوض می کند ! توجه داشته باشیم که مخاطب در بند دوم و در هر بیت با شگفتی تعابیر و تشابیه چنان محصور می گردد که القاگر همان الینه شدگی خم نشینی جنینی ست !

3

یاد می آوری که چون کردند؟

از تو آخر، مرا برون کردند.

تف بر آن هجرت نخستین باد!

بر جدایی همیشه نفرین باد!

پای تا سر به شیون آلودیم،

هر دو پژواک یکدگر بودیم.

نعره‌های تو بوی خون می‌داد،

عقل را غوطه در جنون می‌داد.

زاری من به چرخ بر می‌شد،

شورش اشک، بیشتر می‌شد.

مهر تو، بسته بود با بندم،

هیچ دل از وطن نمی کندم.

عاقبت تیغ را صدا کردند،

خشمگین از توام جدا کردند.

حلقه‌ی ناف من، گواه من است،

که مرا دل هنوز، با وطن است.

بند سوم بند مویه های جاودانه ی بشری ست ... بند شکایت ها و حکایت ها ، بند نزار ها و زار زار ها ... بند سوم عاشقانه ای ست جانگداز از درد دل های نیازداران مشتاق و ناز داران مهجور و هر دو اسیر سرنوشت مقهور ... هر جدایی ، زبانی و نانی و مرزی و رمزی ، هر فراقی ، اشتیاق به مویه را شکوفه می دهد ، سرامی ، شکوه ها و زاری های این جهانی را در پیوند با هجرتی نخستین می داند که تمامی اولاد بشری آنرا چشیده اند . انگار هر دلی که در جهان است داغدار این هجران است تا به آغوش مام زمین ( mother  earth ) باز گردد ... و جهان عرصه کشمکش این دو مام است ... راوی ، با جزییات زاده شدن ، از اشک و ناله های همسان و واج آرایی های شور آفرین و شوق زا ، نوستالژیای این تراژدی جاودانه و پیاپی را هر دم بیشتر تاکید می کند و انگار در اوج این داستان می خواهد مهمترین نکته ی شعر را در ذهن مخاطب القا کند : مهر مام ( سرزمین ، وطن ، کشتگاه  ...) به رود خون ِ جریان بخش و هستی فزایی بسته ست که تا بریده نشود پیوند نمی گسلد . تقدیر معهود « تیغ » این واژه ی آشنای گسستن ها و بریدن های عاشقانه و حماسی را به این بزم می خواند تا « تیغ برکشیده محبان همی زند » . شاعر با ارجاعی دلنشین و نشانه ی دلنشان ( حلقه ی مهر مادری را نشان بسته ی وجود آدمی تا ابد می داند ...) حلقه ای که نشانِ وفاداری طبیعت انسانی ست !

4

مادر ای میهن نخستینم،

بی تو خود را غریب می بینم!

رنج غربت، شکنج زیستن است،

زندگی، وسعت گریستن است.

بی تو، ای گاهواره‌ی فرتوت!

تخت شاهی است، تخته‌ی تابوت!

بند پایانی شعر ، مانیفست شاعر برای این شعر اندیشه محور عاشقانه ست . ما غربتیان ِ سرزمین بی مادری ها ، ما دور افتاده ترین ستاره های بی کهکشان ، ما بی تن ما بی وطن ... ما تن ها ، ما تنها ... ما به گریستن شاد ، ما به گریستن آزاد :

گاهواره ی فرتوت مادرانه های جهان شاید ، ما ، پای بوسان تخته های موریانه خورده ی شاهی را ، لای لای خسته ای باشد ، دل خوش به هجرتی دوباره و دوباره ...

موطنتان آباد و خیالتان آزاد ...

http://telegram.me/sherastan

به منسبت میلاد بی بی دو عالم و روز مادر

حدود 14 سال پیش ( 22 سالگی ام ) این یادداشت در هفته نامه شور ( 21 مهر 81 ) منتشر شد . نوعی باز خوانی شعر « ای وای مادرم شهریار است » به قلم و زبان آن زمانم . هر چند ویرایش آن و برخی تغییر نظر ها لازم به نظر می رسید اما حیفم آمد دست به ساختار و نحو کلامی ببرم که سابقه ی خاطره ای و تاریخی برایم دارد )

خوانش شعر « ای وای مادرم » استاد شهریار /  وحید ضیائی

« آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا و ول می خورد

هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سر و کار خویش بود

بیچاره مادرم

هر روز می گذشت از ین زیر پله ها

آهسته تا به هم نزند خواب ناز من

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد

با پشت خم از این بغل کوچه می رود

چادر نماز فلفلی انداخته به سر

کفش چروک خورده و جوراب وصله دار

او فکر بچه هاست

هر جا شده هویج هم امروز می خرد

بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها

او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش

آمد به جستجوی من و سرنوشت من

آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد

آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال

هر شب

درآید از در یک خانه ی فقیر

روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان

او را گذشته ایست سزاوار احترام

تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر

در باغ بیشه خانه مردی است با خدا

هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری

اینجا به داد ناله مظلوم می رسند

اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل

مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق

در باز و سفره ، پهن

بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند

یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه

او مادر من است

انصاف می دهم که پدر راد مرد بود

با آن همه در آمد سرشارش از حلال

روزی که مرد روزی یک سال خود نداشت

اما قطار ها ی پر از زاد آخرت

وز پی هنوز قافله های دعای خیر

این مادر از چنان پدری یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خیل

او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود

خاموش شد دریغ

نه او نمرده است می شنوم من صدای او

با بچه ها هنوز سر و کله می زند

ناهید لال شو

بیژن برو کنار

کفگیر بی صدا

دارد برای نا خوش خود آش می پزد

او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت

اقوامش آمدند پی سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود

بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند

لطف شما زیاد

اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :

این حرفها برای تو مادر نمی شود

پس این که بود ؟

دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید

لیوان آب از بغل من کنار زد

در نصفه های شب

یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب

نزدیک های صبح

او باز زیر پای من اینجا نشسته بود

آهسته با خدا

راز و نیاز داشت

نه او نمرده است

نه او نمرده است که من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خیال من

میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست

کانون مهر و ماه مگر می شود خموش

آن شیر زن بمیرد ؟ او شهریار زاد

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

او با ترانه های محلی که می سرود

با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت

از عهد گاهواره که بندش کشید و بست

اعصاب من به ساز و نوا کوک کرده بود

او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت

وانگه به اشک های خود آن کشته آب داد

لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز

تا ساختم برای خود از عشق عالمی

او پنج سال کرد پرستاری مریض

در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ هیچ

تنها مریض خانه به امید دیگران

یکروز هم خبر که بیا او تمام کرد

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود

پیچیده کوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه

طومار سرنوشت و خبر های سهمگین

دریاچه هم به حال من از دور می گریست

تنها طواف دور ضریح و یکی نماز

یک اشک هم به سوره یاسین من چکید

مادر به خاک رفت

آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش کرد

او هم جواب داد

یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه

معلوم شد که مادره از دست رفتنی است

اما پدر به غرفه باغی نشسته بود

شاید که جان او به جهان بلند برد

آنجا که زندگی ستم و درد و رنج نیست

این هم پسر که بدرقه اش می کند به گور

یک قطره اشک مزد همه زجر های او

اما خلاص می شود از سر نوشت من

مادر بخواب خوش

منزل مبارکت

آینده بود و قصه ی بی مادری من

ناگاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ

من می دویدم از وسط قبر ها برون

او بود و سر به ناله بر آورده از مغاک

خود را به ضعف از پی من باز می کشید

دیوانه و رمیده دویدم به ایستگاه

خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع

ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه

باز از آن سفید پوش و همان کوشش و تلاش

چشمان نیمه باز

از من جدا مشو

می آمدیم و کله من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب می کنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم

خاموش و خوفناک همه می گریختند

می گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد

یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان

می آمد و به مغز من آهسته می خلید

تنها شدی پسر

باز آمدم به خانه چه حالی نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود

بردی مرا به خاک سپردی و آمدی

تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر

می خواستم به خنده در آیم ز اشتباه

اما خیال بود

ای وای مادرم . »

اگر قبول داشته باشیم که لطافت طبع و سخن به قول حافظ خدا داد است و دلنشین شدن آن جز به قبول قرار گرفتن در درگاه معشوق ازلی نیست شهریار نیز یکی از همین افراد است که حسن کلام و کمال طبع و روح لطیف او ما را سرشار از مجتبی می کند که آشنای دور ماست هر چند در این زمانه مرد افکن مهر کش تفسیر و تائید این مقولات دلیل بر کهنگی فکر قلمداد می شود اما واقعیت  اینجاست که : سر فرو برده به آخورکی توان خورشید دید/ درک حق تن پرور دل مرده را مقدور نیست/ اما اگر خفاش دل را ابصر از هدهد کنیم/ کی توان گفتن همه ذرات عالم طور نیست.

با این مقدمه نگاهی کوتاه و مقصور به شعر «ای وای مادرم» شهریار می اندازیم:

این شعر با کلمه آهسته آغاز می شود: آهسته باز از بغل پله ها گذشت... همین آهسته و تصویر سازی عبور سایه از کنار دیوار خیال شهریار که محتاط و پاورچین پاورچین از کنار اتاق بیمار رد می شود و در عین حال دل آشوب بیماری فرزند را دارد بخوبی تصویر کل شعر را به ما تلقین می کند. تصویری خیال آلود و رویا آمیز، با جهت و گریزی گاه گاه به وقعیت و در پایان هر بند: یکه خوردنی سخت: بیچاره مادرم!

این فضا سازی یعنی رویا، واقعیت و اظهار درد و رنجی آنی، درست تصویرگر هزیان یک بیمار می تواند باشد و شهریار کودک بیمار سالها قبل دوباره با یاد مرگ مادر به آن دوران برگشته و در تب و تابی غریب سخت با رویایی کودکانه ی خود دست و پنجه نرم می کند. رویائی که در واقعیت عینی شاعر به تصویر می آید و او را در خلسه ای ناگزیر فرو می برد و ناگاه که از این آلام بیرون می آید، زهر تلخ یاد مرگ مادر ناله ای و آهی جانسوز بر زبان او جاری می کند.

پیرزن همیشه خسته شعر شهریار که به دنبال سبزی و آش و هویج و کار بیرون و داخل منزل است برای ما بسیار عینی است. نمونه بیشتر مادرانی ک در دوره خاص اجتماعی و تاریخی ایران همیشه محکوم وصله دار بودن جوراب و ضعیفه نامیده شدن بودند و از همین روست که شهریار در کوچه های برف زده به دنبال مادرش می خواند که: بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها...

اما ایرادی که به شهریار وارد است و متاسفانه در بعضی جاها هم صدق می کند اطناب کلام در شعر اوست شهریار انگار خود را موظف می داند همه قافیه های موجود را انتخاب کند و گاهی در یک غزل بلند تنها بیت اول و دوم زیبا و ماندنی می نماید و دیگر قوافی به علت ثقلت یا عدم همنشینی مناسب روح و روان زیبای شعر را می آزارد یا او می خواهد به هر طریق شده همه خاطراتی را که منسوب به مادر اوست به قلم کشد و یاد آوری کند و شاید با این کار به قول خودش نام او را جاوید سازد که او شهریار زاده اما یکدست نشدن موضوع به شعر لطمه می زند. فصل واقعیت و خیال در هم نمی آمیزد و شعر وصله دار به نظر می آید جالب اینکه در چند بندی که اینگونه عمل شده است استفاده از استعاره ها و کنایات و صناعات ادبی نیز مصرفی و کم جان است تکراری و ناموزون: (بند 3: چراغ نیمه جان و روشن شدن خانه) بعلاوه دیگر از یکه خوردن های آخر بند خبری نیست (بند 3 و 4 و 5) اما نکته مثبت در این سر بند استفاده از کلماتی مثل مدیر، قطار، دادگستری، موکل، پیت نفت و ... است که در کنار ترکیبات قدیمی خوب جلوه می کند و قدرت شاعری را نشان می دهد که با آشنائی کامل به شعر گذشتگان در استفاده آنها در شعر به اصطلاح نوی امروزی موفق است ولی باز این عامل دلیل نمی شود که به کل شعر تعمیم داده شود و در کل در این بندها نوعی گسست عاطفی دیده می شود.

باز در بند 6 شاهکار می آفریند. اصطلاحاتی چون سر و کله زدن با بچه ها، فضا سازی رویا گونه، عوض شدن ریتم شعر و صدای مادر که یکباره در بطن شعر ظاهر می شود و جانی به خواننده می دهد و حس آمیزی زیبائی را به وجود می آورد:

کفگیر بی صدا/ دارد برای ناخوش خود آش می پزد.../

صدای سکوت کفگیر رابط حس مادر و پسر، چه لحظه هائی را شهریار به تصویر می کشد و چقدر ایجاز و عاطفه در این سطر موج می زند... خدا می داند...

سطر آخر بند هفت: ./اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت:/ این حرفها برای تو مادر نمی شود.../شاهکار حس و عاطفه؛ به دنبال آن شهریار ناباور از مرگ مادر دوباره در عالم واقع مادر را می جوید، در سایه ها، در نصفه های شب، در رد شدن لحاف از کنارش... و زمزمه مادر را با خدای خویش می شنود. گوئی صدای کلمه مادر و فریاد مادر مادر شهریار در بطن شعر می آشوبد:

/مادر نمرده است.:

از بهترین بندهای شعر بندهای 9 و 10 می باشد. شاعر دلیل شاعر شدنش را در حیطه عاطفی و فلسفی ذهنی خویش، آهنگ سمفونی لای لای مادر می داند. ققنوس مادر در سوختن خود شهریارزاه است.

شعر و نغمه مادر شهریار مثل همه مادران برای به خواب بردن کودک است: نسخه های موزونی است که گوش را می نوازد و در عین حال گوئی آهنگ غم انگیز غربت همه مادران تاریخ را بر دوش می کشد: میزاث دار دردها، تبعیض ها و فریادهای در نطفه خفه شده مادران زجر دیده...

شهریار تحمل جور و جفای محبوب را از همان دوران کودکی می آموزد. راستی اگر روح وفاداری و عشق ورزیدن بی توقع را مادر به شهریار انتقال نداده بود شهریار بعدها چه می کرد:/ کاهش روی تو من دارم و من می دانم/ که تو از دوری خورشید چه ها می بینی/ بند یازده همان عیب پیشین را دارد... کاش شهریار در فواصل این بندها سکوت می کرد!

اما از بند 12 به بعد که شهریار ما را وارد قصه خوابی می کند که با رویا آمیخته، وضع عوض می شود. وقتی از قم می گذرد شاعر به خوبی می تواند تقابل حالت درونی خود را نسبت به عوامل طبیعی که مأنوس مسافرند را به تصویر کشد... راه عبوس، پیچی که فحش می دهد، خطوط کج و کوله جاده و ضجه به خاکسپاری مادر... .

در بندهای دیگر نیز همین ساده گویی و تلفیق خواب و رویا به اوج کمال می رسد. لفظ و محتوا هر دو درد را فریاد می زنند و کلمه ها در کنار هم تداعی گر صحنه ها می شوند:/ مادر به خاک رفت/ منزل مبارکت/.

و سفید پوشی که شهریار با فرار از او قبول مرگ مادر را انکار می کند:/ با آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش/ چشمان نیمه باز/ از من جدا مشو/ و باز به خود می آید... ولی دیگر خواب و رویا نیز تصویر مرگ مادر را در قاب می نگارند و صدائی در اعماق او تنها شدنش را نوید می دهد:/ تنها شدی پسر!/ پیراهن پلید مرا باز شسته بود.../ پلیدی پیراهن: نمود هر چه زیبائی است بعد از مادر، همه زیبائی ها که با وجود مادر بوی مادر را می دادند، هم اکنون نفرین می کشدش حس جدائی موج می زند و پیراهن پلید چه زیبا زشتی و جانفرسائی و درد درونی شاعر را آشکار می سازد. تعلقاتی که همه با وجود مادر معنی داشت بی وجود او می میرند... ولی نفس مادر هنوز در ایوان خیال شهریار است. او باور نمی کند که مادر رفته است... او باور نمی کند که دیگر مادر ندارد... حتی مادر برای رفتن آماده نیست! کنار حوض نشسته ... به او خیره شده، شاعر نمی خواهد باور کند که مادر مرده است... نه:

/بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟/ تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر.../ اما خیال بود/ ای وای مادرم