با نزدیک شدن اربعین حسینی .../ منتشر شده در فارسی زبانان / وض

برای خانم ننه و اربعین های روضه ی رقیه (س)



کنار سرخ جامگی دو لاله ، عصر اربعینی از نوجوانیست . از صبح خانه لباس عوض کرده ، فرش ها سبز سیدی پوشیده اند و وجود به چادر نشسته ی خانم ننه با چشم هایی ابری و لبهایی که مدام می جنبند به پیشواز میهمانان میرود .دیگر از اندازه ی در کنار زن ها نشستن و مبهوت- گه گاه گریه کردن - بزرگتر شده ام . مادر از داخل سفارش می فرستد : " بگو کفش ها مرتب باشه ها ..." زن ها یکی بعد از دیگری می آیند به سیاه نشسته و بی قرار . چند تا یکی سر بلند می کنم و سلامی و نگاهی . بوی حلوا و آش نذری توی حیاط گلکاری مان پیچیده . و سلیم که دارد چهچهه می زند : " آی منی آواره قویان ابالفضل ابالفضل ..."


چند تا یکی دلم گرفته ، چند تا یکی سرخ می شوم و چند تا ...تنها یکی ست که می آید . جفت به جفت کفش ها ، یا کریم های زیر سقف هم دلشان گرفته است انگار . صدایشان می زنید " مداح " برای ما همان نوحه خوان است و سر کوچه ی پدری دوچرخه تعمیر می کند . با پسرش آمده و او نقش علی اکبر را آواز می زند . زاری هایی غریب است و مویه هایی نجیب . عمه ها بلند و بیشتر . با خودم دلیل می تراشم و آن ته ِ ته دعا می کنم : " کاش حال سرگرد خوب شود ... کاش به خانه برگردد ...کاش ..." انگار نشسته ام در حیاط آسایشگاه و سرگرد با همان لباس سفید آلوده ی بلند با سیگاری بر لب قدم می زند و قدم می زند ..." کاش..."


  • " یا الله ..."
    حاجی تمدن است . داد می زنم و زن های توی ایوان می روند تو . صندلی پشت پرده می گذارم و حاجی بسم ا... می گوید .گل ها لاله به لاله پرپرند و قاسم به میدان می رود . شور شعر و شمیم و گلاب و زجه ی محزون غریبی هاست . کز کرده توی کنج مخفی حیاط صحرا به صحرا مشق مجنونی در سر می پرورم که دوباره در می زنند . نوبت نوحه تمام شده است و داخل نذری می دهند . زمزمه ها بالاتر آمده و حرف و حدیث از همه چیز می رود . از خواب های عجیب دیده شده ، نذر های انجام نشده ، احوالپرسی های دور و نزدیک ...تق ...تق ..تق ... کسی آرام به در می زند . جست می زنم سوی در ... خیمه ها آتش گرفته در دلم ، ذهنم ، پا برهنه در بیابان می دوم و تق تق ها توی گوشم پتکند که آرامشم را به هم می زنند . صدایی خفه می گوید " منم ، ..."
    در را که باز می کنم عاشوراست ... بی مرکبی ست رنگ و رو رفته و لرزان . لکه های خون روی گلو و یقه ی کت بیروتی اش خشک شده . و سرش که ناشیانه باند پیچی شده است و دو کاسه خون دو چشمش . خشکم زده که دست روی شانه ام می گذارد " ... وحی...د ؟ !"


از خون و جنون باز گشته ام .نگاهم به سر و صورت خونی خان دایی قفل خورده . از شدت ضعف فکش باز نمی شود . اشاره می کند " برای حمام آمده است ..." صدای صلوات می آید ... صدای بچه ها که توی ایوان بالا و پایین می پرند ...صدای پرنده ای دور ...شاید قمری ...از نیمه باز در تو را نگاه می کنم . وادارم به باز کردن در که می گوید : " خانم ننه نفهمه ها ..." . و کلمات آخر آب می شوند در هوا . یکی از بچه ها که مثل من سوی نگاهش از دور خشکیده به تصویر لای در می دود داخل . " دایی ...دایی ...دایی ..."


دستم به دستگیره ، انگار دلم رضا نمی دهد بیاید تو ... حرفی از دهنم می پرد بیرون شاید بد ... " د نگو ..." که ننه خودش را توی ایوان می اندازد سخت . آستانه در محشر است انگار . ننه زجه می زند و راست می افتد روی کفش ها . پشت سرش ماما می آید و بغلش می کند چشم در چشم دایی . می دوم جلو و سرگردان می گویم " آمده سرش را بشورد ...آمده ..."
بوی صلوات است و شیون و ...مویه ... چادر به چادر سیاه جامگی زن هاست رو پوشانده و پا برهنه ... چشمه اگر چشم های بی قرار است ...رود اگر نجابت فرات ... حیاط انگار حریم کبوتر هاست ...فوج فوج مویه کنان ...سینه سینه داغدیده ...خودش را زیر پایش می اندازد ماما ... دست می برد و معجر سیاهش ، پهن قدمش می کند حالا . " التماس دعا ..." ... مادر التماس دعا ... خاله زهرا ...التماس دعا ... فخری التماس دعا ... لاله التماس دعا ... نرگس التماس دعا ... درخت التماس دعا ... صحرا التماس دعا ... آب التماس دعا ... عطش التماس دعا ... اشک التماس دعا ... خون التماس دعا ... باد ...التماس دعا ...  


* این روایت کوتاهی ست از سال های دور جنگ و حماسه در شهر کوچکم اردبیل ، زمانی که هنوز باغچه مان  بوی یکرنگی می داد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد