داستان کتاب / محمود جوانبخت

 

 

 

 

در زندگی‌تان حتماً بارها و بارها پای حرف‌های یک کتاب نشسته‌اید. وقتی یک کتاب را در دست گرفته و شروع به خواندن کرده‌اید. اما هیچ وقت نشده که یک کتاب از خودش حرف بزند؛ از سرگذشت خوب و بد عمر و دیده‌ها و شنیده‌هایش، بلکه همیشه حرف‌های دیگران را برای شما نقل کرده است. به هرحال می‌خواهم برای یکبار هم شده شما را با خود به دنیای یک کتاب ببرم؛ دنیایی به ظاهر کوچک، اما پر از حرف‌ها و ماجراها...

در زندگی‌تان حتماً بارها و بارها پای حرف‌های یک کتاب نشسته‌اید. وقتی یک کتاب را در دست گرفته و شروع به خواندن کرده‌اید. اما هیچ وقت نشده که یک کتاب از خودش حرف بزند؛ از سرگذشت خوب و بد عمر و دیده‌ها و شنیده‌هایش، بلکه همیشه حرف‌های دیگران را برای شما نقل کرده است. به هرحال می‌خواهم برای یکبار هم شده شما را با خود به دنیای یک کتاب ببرم؛ دنیایی به ظاهر کوچک، اما پر از حرف‌ها و ماجراها.

من سالیان سال همراه آقای نون بودم. اجازه بدهید نام کامل او را نبرم. او نویسنده سرشناسی است و احتمالاً شما او را بشناسید. من سال‌ها بخشی از وجود او بودم و همراه با او زیسته‌ام. حتی الان هم با این که هویت مستقلی یافته‌ام و حیات بدون او را تجربه می‌کنم، ‌اما سخت به او وابسته‌ام و در پاره‌ای مواقع مرا به نام او می‌خوانند، مثلاً یک نفر به دوستش می‌گوید: «فلانی! راستی کتاب تازه «نون» را خوانده‌ای؟»

گفتم که، من سال‌های سال همراه آقای نون بودم و او روزی نبود که به من نیندیشد. اوایل که در وجود او جایی برای خود دست و پا کرده بودم، آقای نون هرجا که می‌رفت حتی در میهمانی‌های خانوادگی نیز در فکر من بود و بعضی وقت‌ها جملات را در ذهنش می‌نوشت و بارها تکرارشان می‌کرد تا فراموش‌شان نکند. یادم می‌آید، یکبار که همراه خانواده، منزل یکی از برادران همسرش دعوت بود، در میانه هیاهو و غوغای بحث‌های صاحبخانه و سایر میهمانان درباره نرخ ارز و بالا و پایین شدن قیمت ملک و مصالح ساختمانی ناگهان جملاتی در ذهنش جرقه زد؛ اما چون سر و صدا فراوان بود، نتوانست آنها را به خاطر بسپارد تا در اولین فرصت یادداشت کند. بنابراین قلم و دفترچه جیبی‌اش را درآورد و شروع کرد به نوشتن آن چند جمله‌ای که همان جا در حال تولد بودند، درست مثل سلول‌های تازه یا اندام‌های کوچک جنین در رحم مادر.

در همین اوضاع و احوال، برادرزن کوچک‌تر متوجه شد که آقای نون اصلاً به حرف‌های آنان توجهی ندارد و تند تند در حال نوشتن است. او با ایما و اشاره دیگران را دعوت به سکوت کرد و توجه آنان را به آقای نون جلب نمود. آقای نون که غرق در عالم خود بود، پس از اینکه جملات تازه متولد شده را نوشت، دفترچه و قلمش را در جیب گذاشت و همین که سرش را بالاآورد، دید که جماعت دست از حرف زدن کشیده‌اند و بر و بر در حال تماشای او هستند.

همان برادرزن کوچک، ناگهان منفجر شد و با شلیک خنده او همه از بزرگ و کوچک زدند زیر خنده. این وسط تنها همسر آقای نون بود که از عصبانیت داشت می‌ترکید. حتی آقای نون هم لبخندی به جمع زد تا نشان دهد که از این رفتار آنها عصبانی نیست. اما مگر برادرزنها و باجناق دست برمی‌داشتند.

خلاصه آن شب پس از بازگشت به خانه، همسر آقای نون هر چه از دهانش درآمد، نثار آقای نون کرد و برای چندهزارمین دفعه برادرها و شوهرخواهرش که جمیعاً در کار ساختمان‌سازی یا بسازبفروشی هستند را مثل چماقی بر سر این بیچاره کوبید.

اما شاید باورتان نشود. در همان لحظات هم آقای نون در حال راست و ریس کردن جملات تازه‌ای بود که مثل شیر از پستان ذهنش می‌جوشید و او آنها را در حلقوم کاغذهای سفیدی که مثل کودکی گرسنه دهان خود را باز کرده بودند، می‌ریخت. آقای نون در چنین شرایطی می‌نوشت. او کارمند متوسط‌الحالی بود. کارشناس ارشد به شمار می‌رفت. نه دون پایه بود و نه آن قدر زرنگ که پله های ترقی را تند تند بپیماید. هر روز ساعت 16 از اداره خارج می‌شد  و به خانه می‌آمد. پس از کمی استراحت و رسیدگی به درس بچه ها، حوالی ساعت 18 پشت میزش می نشست و تا ساعت 21 می‌نوشت. به طور میانگین در هفته دو بار این برنامه به‌خاطر خرده‌فرمایش‌های همسر آقای نون به هم می‌خورد. با این‌همه او پس از شام و تماشای اخبار، از ساعت 22 تا 24 نیز می‌نوشت و می‌توانم بگویم به طور متوسط در هفته 25 ساعت از وقت او صرف نوشتن می‌شد.

پس از دو سال و سه ماه و چهار روز و هفت ساعت و سی و سه دقیقه از ساعتی که آقای نون، قلم و کاغذی جلوی خودش گذاشت و بالای صفحه نوشت هو‌الکاتب و اولین جمله را نوشت، من تمام شدم. در این مدت دو سه بار مرا بازنویسی و دوبار هم ویرایش کرد. به هرحال در ساعت سه و چهل و دو دقیقه صبح یک روز جمعه،‌ من پا به عرصه حیات گذاشتم و لابه لای کاغذهای سفید خط‌دار آقای نون بر روی میز کارش، زندگی خود را شروع کردم. گرچه پیش از آن هم بودم اما نه به این شکل، بلکه در ذهن و روان آقای نون.

صبح جمعه وقتی همسر و فرزندان آقای نون از خواب برخاستند، او خبر تمام شدن کتابش را به آنها داد. خوشبختانه عیال آقای نون سرحال بود، به شوهرش تبریک گفت و سعی کرد خود را بسیار شاد و شکفته نشان دهد. رفتار او آقای نون را بسیار خوشحال کرد و حتی به زنش گفت: «همه خستگی این دو سال و چند ماه با تبریک و خوشحالی تو از تنم خارج شد.» آقای نون این حرف را بسیار صادقانه بر زبان آورد، گرچه می‌دانست که هنوز مسیر طولانی‌ای در پیش دارد تا من در شکل و شمایل کتاب پشت ویترین کتابفروشی‌ها جا خوش کنم و دستان گرم و پرمهر خوانندگان را در آغوش بگیرم.

آن روز صبح او با همسرش درباره ناشر سرشناسی که پس از انتشار کتاب قبلی او، آقای نون را در مجلسی دیده و گفته بود که بسیار مایل است کتاب بعدی او را منتشر کند حرف زد. همسرش پیشنهاد داد که هرچه زودتر کتاب را به دست آن ناشر بسپارد، به‌خصوص وقتی آقای نون از خوش‌حسابی و حتی دست و دلبازی ناشر بزرگ هم گفت. از طرفی آقای نون در اداره‌شان همکاری داشت به اسم جلالی که پسرخاله او مجوز انتشارات گرفته بود. این آقای جلالی هم از یک سال پیش مدام در گوش آقای نون می‌خواند که پسرخاله‌اش بسیار مایل است که کتابی از او منتشر کند و هفته‌ای نبود که جلالی این موضوع را یادآوری نکند. آقای نون هم که اساساً آدم محجوبی است و «نه» گفتن را خوب بلد نیست، طوری با او برخورد کرده بود که جلالی کار را تمام شده می‌دانست. در آن ایام از سادگی آقای نون لجم می‌گرفت و گاهی وقت‌ها واقعاً نگران می‌شدم که نکند آقای نون توی رودربایستی گیر کند و مرا به پسرخاله جلالی که هزار سودا داشت و نشر و انتشار هزار و یکمین سودایش بود، بسپارد.

اما اتفاقی که نباید بیفتد، افتاد و یک روز پسرخاله به اداره آمد و قرار و مدارها گذاشته شد و قسط اول هم موکول شد به پس از دریافت مجوز چاپ از وزارت ارشاد. نمی‌دانید چه حالی داشتم، نمی‌دانستم چطور حالی این آقای نون عزیز کنم که من متنفرم از این که نسخه‌هایم در انبار خاک بخورد. زندگی برای من یعنی خوانده شدن، یعنی کتابخانه جمع و جور خانه‌های نقلی کتابخوان‌ها. وای خدای من، چقدر لذت بخش است وقتی یک نفر مرا به دوستش قرض می‌دهد و در مقابل دوستش هم به صاحب من کتاب دیگری قرض می‌دهد. من هربار که خوانده شوم عمرم طولانی‌تر می‌شود.

فردای آن روز نسخه‌ای از من به دست پسرخاله رسید. او هم بدون آن که مرا بخواند در کمد میز دفتر کارش گذاشت تا در اولین فرصت به دست حروفچین بسپارد.

همسر آقای نون وقتی شنید پسرخاله قرارداد را موکول به مجوز وزارت ارشاد کرده، از کوره دررفت. به هرحال تجربه کتاب‌های قبلی آقای نون را داشت که بعضی اوقات کتاب تا مدتی در وزارت ارشاد منتظر مجوز می‌ماند. بنابراین پایش را در یک کفش کرد که کتاب را پس بگیر و به همان ناشر بزرگ بده. تازه هیچ تضمینی هم برای چاپ دوم و چاپ‌های بعدی توسط پسرخاله نبود، در صورتی که بیشتر کتاب‌های ناشر بزرگ به چاپ چندم رسیده بود. همسر آقای نون دست آخر گفت: «می‌دانم که رویت نمی‌شود که خودت به پسرخاله جلالی زنگ بزنی، فردا من این کار را از طرف تو خواهم کرد. تو هم برای بعدازظهر با ناشر بزرگ قرار بگذار و برو پیشش.» آقای نون هم پذیرفت.

فردای همان روز نسخه‌ای از من به دست آقای ناشر بزرگ رسید و وقتی غروب آقای نون به خانه رسید، چک علی‌الحساب که با محاسبه آقای نون تقریباً نیمی از حق‌التألیف می‌شد، در جیبش بود. حدوداً دو ماه، حروفچینی، نمونه‌خوانی و صفحه‌بندی من طول کشید. ناشر هم برای این کارها به شدت سختگیری می‌کرد. او حاضر است یک کتاب چند ماه دیرتر به بازار بیاید ولی حتی یک غلط تایپی هم نداشته باشد. برای طرح جلد هم او سختگیری‌های خودش را داشت و حتی با مشهورترین گرافیست‌ها هم تعارف نمی‌کرد و اگر روی جلد سفارش داده شده، نظر او را جلب نمی‌کرد، حق الزحمه گرافیست را می‌داد و سپس از گرافیست دیگری می‌خواست که روی جلد طراحی کند. با این حساب روی جلد بسیار زیبایی هم نصیب من شد. سپس صاحب یک چیزی شدم، مثل همان چیزی که همه آدم‌ها دارند: شماره شناسنامه یا کدملی! من با این شماره که به آن شابک  یا isbn می‌گویند (همان ارقامی که در شناسنامه هر کتابی می‌توانید آن را مشاهده کنید) در همه جای جهان شناخته می‌شوم. مثلاً برای آمارگیری یا دسترسی به کتاب در بانک‌های اطلاعاتی می‌توان از این شماره استفاده کرد. این شماره را خانه کتاب در اختیار ناشران قرار می‌دهد تا در کتاب‌های  خود درج کنند. یک هفته میهمانی در کتابخانه ملی برای دریافت فیپا هم خوش گذشت. فیپا مخفف فهرست‌نویسی پیش از انتشار است که معمولاً در صفحه نخست کتاب‌ها چاپ می‌شود و بیشتر به درد کتابدارها می‌خورد برای طبقه‌بندی کتاب‌ها در کتابخانه‌ها تا مراجعه‌کنندگان به سهولت بتوانند در برگه‌دانها یا در کامپیوتر اطلاعات آن را به‌دست بیاورند. یک هفته مصاحبت با کتاب‌هایی که در اداره فیپا همه مثل من انتظار رفتن به چاپخانه را می‌کشیدند، لذت‌بخش بود. درست مثل جوانانی بودیم که پشت در اداره نظام وظیفه با سرهای تراشیده منتظرند تا به پادگان اعزام شوند. پس از این بود که راهی وزارت ارشاد شدم. واقعیتش من دوست دارم کسی که مرا می‌خواند، برای لذت بردن بخواند. برای این بخواند که چیز تازه‌ای یاد بگیرد و از این آموختن کیف کند. خب، شاید بگویید که بدون نظارت نمی شود که هرکس هر چی دلش خواست منتشر کند، قبول. ولی کاش مدیران وزارت ارشاد، بر‌رسان کتاب را از میان کتاب‌خوانان حرفه‌ای که با شور و اشتیاق کتاب می‌خوانند، انتخاب می‌کردند تا برای امثال من بیچاره، این میهمانی ناخواسته، شیرین شود. در این صورت شاید زمان نظارت و صدور مجوز هم کوتاه‌تر می‌شد. البته من از بررسی خود هیچ گلایه‌ای ندارم. تازه ممنون او هستم که گرچه با شور و اشتیاق فراوان نمی‌خواند، اما با دقت و سرعت وظیفه خود را انجام داد و مجوز هم صادر شد. این را هم بگویم که من هم- حالا تعریف از خود نباشد- در صفحات آخر کار خودم را کردم و بررس محترم هم تقریباً - حالا گیرم نه خیلی- شوقی برای تمام کردن داشت و بعضی جاها می‌دیدم که لبخندی می‌زند و حتی یکی دو باری دست از خواندن کشید و غرق در تفکر شد. چنین رفتاری از او برای من بسیار جالب بود. آخر می‌دانید که هرچه این واکنش‌‌ها از سوی خواننده بیشتر شود، من احساس می‌کنم که تأثیر بیشتری می‌گذارم و زندگی من در وجود خواننده طولانی‌تر می‌شود.

همان روزی که مجوز صادر شد ناشر بزرگ با آقای نون تماس گرفت و خبر را داد. آقای نون هم از خوشحالی قند توی دلش آب شد. خبر دیگری که آقای نون را بیشتر خوشحال کرد، انتشار من بود. برای نمایشگاه کتاب که دو ماه دیگر طبق روال آخر سال دایر می‌شد. دروغ چرا من هم از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. پس از دریافت مجوز بلافاصله راهی چاپخانه شدم. اتفاقاً در لیتوگرافی یکی دو تا از همان دوستان تازه یافته فیپا را هم دیدم و از تنهایی درآمدم. ضمن اینکه دوستان دیگری هم بودند که همه در زیر دستان هنرمند لیتوگراف‌های ماهر، فیلم می‌شدیم. منظورم این است که از ما فیلم می‌گرفتند تا روی ورق‌های آلومینیومی که به آنها زینک می‌گویند، چاپ بشویم. البته دستگاه‌های پیشرفته‌تری نیز هستند که صفحه‌های کتاب را مستقیم روی زینک‌ها حک می‌کنند و دیگر نیازی به گرفتن فیلم نیست. این زینک‌ها درست مثل مهرهایی که شما دیده‌اید، عمل می‌کنند، یعنی زینک‌ها را به ماشین چاپ می‌بندند و وقتی کاغذ وارد دستگاه می‌شود، ماشین چاپ به صورت خودکار روی زینک را به جوهر آغشته می‌کند و سپس آن را روی کاغذ قرار می‌دهند و متن روی زینک بر روی کاغذ چاپ می‌شود. این کاغذهای چاپ شده سپس عازم صحافی می‌شود. در صحافی پس از تاخوردن‌، صفحه‌های کتاب، مرتب روی هم قرار می‌گیرد و دست آخر روی جلد، صفحه‌ها را دربرمی‌گیرد و کتاب ته‌چسب می‌خورد و شیرازه برایش درست می‌شود. البته صحافی هم انواع و اقسامی دارد. کتاب‌هایی که تعداد صفحه آنها اندک است، صحافی مفتولی می‌شوند (با دو تا منگنه در صفحه میانی  صحافی می‌شوند) اما کتاب‌های حجیم‌تر ته‌چسب می‌خورند که آن هم دو نوع است؛ چسب سرد و چسب گرم که محکم‌تر و بهتر صفحه‌های کتاب را نگه می دارد. ناشر هم برای من به صحافی سفارش کرد که از چسب گرم استفاده کند. برای کتاب‌های بسیار حجیم هم اغلب از صحافی دوخت استفاده می‌کنند که نوع خاصی از نخ به کار می‌رود.

بگذریم. آخرین مرحله هم این است که می‌رویم زیر تیغ تا برش نهایی را بخوریم. این آخرین روز حضور ما در صحافی است.

به‌خاطر در پیش بودن نمایشگاه کتاب، در چاپخانه و صحافی غوغایی به پا بود. کارگران گاه شب‌ها هم به خانه نمی‌رفتند تا چاپخانه‌شان در نزد ناشران بدقول نشود.

بالاخره سه روز مانده به افتتاح نمایشگاه راهی آنجا شدم. حالا من سه هزار و سیصد تا بودم، چرا که وجودم در سه هزار و سیصد تا تکثیر شده بود و درست مثل موجودات افسانه‌ای که در آن واحد می‌توانستند همه جا باشند، من هم می‌توانستم در یک لحظه در سه هزار و سیصد جای مختلف باشم. تازه این بودن ظاهری من است که در چاپ‌های بعدی افزایش پیدا می‌کند، اما هستی باطنی من بسیار بیشتر از این است، چرا که به تعداد هر خواننده‌ام هستی تازه می‌یابم و تا دنیا دنیاست، من همچنان با هر بار خوانده شدن،‌ تکثیر می‌شوم.

یک هفته قبل از این که همه نسخه‌های من صحافی شود، 50 نسخه را که آماده شده بود، برای ناشرم ارسال کردند. ناشر هم همان روز با آقای نون تماس گرفت و آقای نون مثل تیری که از چله کمان رها شده باشد، مرخصی ساعتی از اداره گرفت و خودش را رساند به دفتر ناشر، این نویسنده‌ها هم حال و احوال عجیبی دارند. اغلب آنها اگر هزار تا کتاب هم بنویسند و منتشر کنند، بازهم وقتی خبر انتشار هزار و یکمی را می‌شنوند. انگار دنیا را به آنها داده‌اند و عجله دارند که هرچه زودتر کتاب را ببینند و لمس کنند. آقای نون هم وقتی اولین نسخه‌ام را برداشت، شروع به ورق زدن کرد و دقایقی محو من شد. صفحه‌های مرا ورق زد و چند بار اول تا آخر مرا تورق کرد. سپس سربالا آورد و از ناشر تشکر کرد. ناشر هم او را دعوت کرد بنشیند و چای سفارش داد و همانجا پرونده کتاب را آورد و قرار‌داد را روی میز گذاشت و طبق آن چکی به مبلغ مابقی حق‌التألیف کشید، به علاوه 30 نسخه از کتاب که این هم طبق قرار‌داد بود.

قبلاً هم گفتم که این آقای نون آدم ساده‌ای است. وقتی چک را دید شروع کرد به تعارف کردن. واقعاً هم از ته دل تعارف می‌کرد. گفت که از وضعیت بازار نشر خبر دارد و می‌داند که دست مردم برای خریدن کتاب به جیبشان نمی‌رود. سپس از رفتار دو، سه ناشری که قبلاً با‌ آنها کار کرده بود گفت. یکی از آنها شرط گذاشته بود که پس از فروش همه نسخه‌های کتاب حق‌التألیف ‌را پرداخت خواهد کرد. یکی دیگر هم یک سوم از حق‌التألیف را پس از چاپ می‌داد و دو سوم مابقی را طی اقساط یک ساله! این از نظر آقای نون آدم با انصافی بود. یکی دیگر که واقعاً نوبر بود، چون به جای حق‌التألیف گفته بود که آقای نون برود و معادل مبلغ آن، کتاب ببرد. تازه به قیمت پشت جلد! آخر می‌دانید که درصدی از قیمت پشت جلد کتاب سهم کتابفروش است و درصد دیگری سهم شرکت پخش.

ناشر هم سر در و دلش باز شد و آن روز تا حوالی شب، در لابه لای پی‌گیری‌ها و تلفن جواب دادن‌ها و راست و ریس کردن امور حضور انتشاراتش در نمایشگاه کتاب، از مشکلات کتاب و کتابخوانی برای آقای نون حرف زد.

از ناشرهای سیار و بی‌دستک و دفتری که در راهروهای وزارت ارشاد پرسه می‌زنند تا کاغذ نرخ دولتی و وام و غیره بگیرند تا نویسندگان کتاب‌ساز حرف به میان آمد؛ کتاب‌هایی که کتاب نیستند و سازندگانشان به نیت معروف شدن یا پول درآوردن از این ور و آن ور مطالبی را سرهم‌بندی می‌کنند یا با عرض معذرت حاصل رنج نویسندگان دیگر را می‌دزدند و به نام خود منتشر می‌کنند. آن روز ناشرم از وضعیت پخش هم گفت که راستش حرف‌های او مرا کمی ترساند و نگرانم کرد. از اینکه ارتباط پخش با کتابفروشی‌ها به خصوص کتابفروشی‌های شهرستانی کاملاً قطع است و انگار این دو صنف و گروه از دنیای دیگری هستند. اغلب شرکت‌های پخش برای تبلیغ کتاب هیچ ارزشی قائل نیستند و تنها به ارائه یک لیست که موضوع کتاب را جلوی اسم آن نوشته، اکتفا می‌کنند. در صورتی که کتابفروشی‌های سراسر کشور، مشتری‌های خود را می‌شناسند و هرکدام به فراخور منطقه‌ای که در آن فروشگاه دارند کتاب‌های خاصی را بیشتر می‌فروشند و کتاب‌های دیگر، کمتر خریدار دارد یا اصلاً ندارد. حالا وقتی این لیست به دست کتابفروش می‌رسد، او تنها براساس اسم و موضوع کتاب باید تصمیم بگیرد. خود همین کلی معطلی دارد و من بیچاره باید در انبار تاریک و خفه پخش کتاب، خاک نوش جان کنم. بعدها خودم این مشکلات را به چشم خودم دیدم و با پوست و استخوان لمس کردم.

روزهای نمایشگاه به خوشی گذشت و پس از نمایشگاه بود که من پشت ویترین کتابفروشی‌ها جاخوش کردم. یک روز در ویترین یکی از فروشگاه‌های بازارچه کتاب داشتم مشتری‌ها را تماشا می‌کردم که زن و شوهر جوانی از راه رسیدند. از حرف‌هایشان فهمیدم که می‌خواهند برای بوفه‌ای که تازه خریده و توی پذیرایی خانه‌شان گذاشته‌اند کتاب بخرند. پیش خودم گفتم نکند که زبانم لال چشمشان مرا بگیرد و گیر این جماعت بیفتم که ناگهان دیدم که حضرت آقا دارد مرا به عیال محترمه نشان می‌دهد. داشتم از ناراحتی سکته می‌کردم. خلاصه چند دقیقه‌ای همان جا بگو مگو کردند و مثل اغلب اوقات خانم توانست آقا را متقاعد کند که چند کتاب که رنگ جلدشان به بوفه‌شان بخورد! بخرند.

حالا که چانه‌ام گرم شده بگذارید ماجرای دیگری هم برایتان تعریف کنم. گمان کنم یک هفته‌ای بود که از پخش من در کتابفروشی‌های جلوی دانشگاه می‌گذشت. مردی میانسال که سر و وضع چندان شیکی نداشت، وارد یکی از کتابفروشی‌های راسته جلوی دانشگاه شد. داشت قفسه را برانداز می‌کرد که مرا دید. تندی برداشت و شروع کرد به خواندن. از همان مقدمه نویسنده و بعد رسید به فصل اول. وسط فصل‌های اول بود که سر بالا آورد و دید که آقای فروشنده دارد چپ چپ نگاهش می‌‌کند. خب، دست کم یک ربع ساعت بود که داشت سرپا کتاب می‌خواند. همین که متوجه نگاه چپ چپ فروشنده شد، شماره صفحه را به خاطر سپرد و مرا بست و گذاشت توی قفسه و آمد بیرون و یک راست رفت توی کتابفروشی بغلی. چشم چرخاند و مرا پیدا کرد. برداشت و همان صفحه را آورد که در کتابفروشی قبلی تا آنجا خوانده بود. شروع کرد به خواندن و فصل اول را هم تمام کرد و رفت فصل بعدی. طرف از این کتابخوان‌های حرفه‌ای بود و من چه‌قدر دستان پرمهر این آدم‌ها را دوست دارم وقتی مرا در دست می‌گیرند و مردمک‌های چشمشان را روی سطرهایم می‌دوانند. توی این کتابفروشی هم یک ربع ساعتی خواند و صدای کتابفروش درنیامده، رفت توی کتابفروشی بعدی و تقریباً تا نزدیکی‌های آخر راسته جلوی دانشگاه، یک سوم از صفحات مرا خواند. تا این که در یکی از کتابفروشی‌ها، فروشنده او را زیرنظر گرفت و پس از چنددقیقه به او گفت که مرا با خود ببرد و هروقت پول داشت، به اندازه قیمت پشت جلد بیاورد. بنده خدا با شنیدن این حرف خیلی شرمنده شد و سریع مرا گذاشت توی قفسه تا از فروشگاه خارج شود. اما فروشنده او را صدا کرد و با اصرار مرا داد به دست او. فروشنده به مرد که ازخجالت سرخ شده بود، گفت: «عیبی ندارد ببر، اگر پول نداشتی، کتاب را پس از خواندن برایم بیاور.»

به هرحال من نمی‌دانم چه سری است که اغلب کتابخوان‌ها بی پول هستند و همیشه خدا هشتشان گرو نهشان است. دلم نمی‌خواهد با حرف‌هایم دلتان را خون کنم، ولی بگذارید کمی لااقل با شما که از خیل کتابخوانان این سرزمین هستید درددل کنم و بگویم که میانگین کتابخوانی در جامعه ما فقط 4 دقیقه در روز است. واقعاً ‌در این میانه چه کسی یا کسانی مقصرند؟ من که معتقدم نباید دنبال مقصر گشت. همه ما، از من کتاب به ظاهر بی جان تا هرکسی حتی بقال سرکوچه‌تان مقصریم، چرا که این آقای بقال سابق که الان دیگر سوپری نام گرفته، از شیرمرغ تا جان آدمیزاد در مغازه‌اش پیدا می‌شود به جز کتاب! این فقط یکی از تقصیرهای اوست. همین آقای سوپری نه تنها خودش اهل مطالعه نیست (تقصیردوم) بلکه فرزندان و خانواده‌اش را هم به کتاب خواندن تشویق نمی‌کند و مبلغی از درآمدش را به خریدن کتاب برای آنها اختصاص نمی‌دهد (تقصیر سوم)‌. وقتی یک بقال این همه در مقابل بی‌توجهی به کتاب و کتابخوانی در جامعه مقصر است، ببینید تکلیف مدیران فرهنگی چیست؟ رسانه‌ها هم که جای خود را دارند. ناشر من چند نسخه برای مطبوعات فرستاد و آنها هم در گوشه و کنار مثلاً مرا معرفی کردند. زحمت کشیدند و برای معرفی کتاب تنها به شناسنامه کتاب و چند سطر از مقدمه اکتفا کردند، بدون آن که به چکیده یا خلاصه‌ای از متن و معرفی نویسنده و آثار قبلی او و... اشاره‌ای کنند. جلسه‌های نقد و بررسی کتاب هم که در مراکز فرهنگی کم رونق‌ترین جلسه‌های فرهنگی است. همین رفتار در رسانه های دیداری و شنیداری هم هست. حالا که با جوالدوز افتاده‌ام به جان دیگران، بگذار که یک سوزن هم به خودمان بزنم. کتاب‌های سطحی و بی‌ثمری که بر دانایی و شعور مخاطبان عزیز کوچکترین تأثیری ندارد و در بازار کتاب فراوان یافت می شود خیلی وقت‌ها باعث می‌شوند مشتاقان خواندن کتاب‌های خوب در این آشفته بازار سردرگم باشند. اینجاست که آدم به قدر و مرتبه یک کتابخانه خوب پی می‌برد. اگر شرایط کتابخانه‌ها به‌عنوان یک مرکز تأثیرگذار فرهنگی مناسب باشد، کتابخوان‌های بی پول به راحتی می‌توانند کتاب مورد علاقه خود را به‌دست بیاورند. ضمن اینکه کتابخانه‌ها هم به کمک کارشناسان خبره فرهنگی مانع از راه یافتن کتاب‌های قلابی و بی‌خاصیت به کتابخانه‌ها و از آنجا به دست خوانندگان خواهند شد.

به حکم سخن چون از دل برآید لاجرم بر دل نشیند، اگر ذره‌ای از حرف‌های من به دلتان نشست، گامی ولو کوچک برای رواج کتاب و کتابخوانی بردارید. می‌پرسید چه کاری از دست شما برمی‌آید؟ کتاب‌هایی که خوانده‌اید و مطمئن هستید که دیگر هیچ‌گاه آنها را نخواهید خواند، از توی قفسه کتابخانه‌تان جمع کنید و به کتابخانه عمومی محله‌تان اهدا کنید. اصلاً آن را تک تک به جوان‌ها و نوجوان‌های دور و برتان هدیه کنید. راستی چرا وقتی به دیدن دوست عزیزی می‌روید، حاضرید دسته گل گرانبهایی ببرید ولی حاضر نیستید یک کتاب به عنوان هدیه برای او ببرید؟ من هم از تماشای گل‌ها لذت می‌برم، مثل وقتی کسی در یک غروب تابستان، در خنکای سایه درخت سرو یک پارک مشغول مطالعه می‌شود. حرفم این است که گل حداکثر یک هفته عمر می‌کند اما گاهی با یک کتاب درون و باطن آدم‌ها تا وقتی زنده هستند، گلستان می‌شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد